روستای کوچکی به نام نور آباد بود که اکثریت مردمش، مردمانی باسواد و درس خوانده بودند و آنقدر به درس اهمیت می دادند که نزدیکی روستا یک دانشکده ای کوچک اما پر آوازه تاسیس کرده بودند.از قضا دختر داستان ما هم در همین جا بر خلاف رشته مورد علاقه اش که ادبیات بود و گهگاهی شعر هم می سرود در رشته پژوهشگری تحصیل می کرد دختری خجالتی که آنقدر سر به زیر بود که بجز چند نفر از هم کلاسی ها بقیه رو نمی شناخت اما در بین همه ی هم کلاسی ها یک نفر همیشه نظر دختر قصه ما رو به خودش جلب می کرد هر چند که هیچ وقت قیافه ی اونو نمی دید و فقط صداشو می شنید. پسری که همیشه ته کلاس می نشست و به تمام سوالات اساتید جواب میداد کسی که انگار علمش نزدیک به علم اساتید بود فردی باهوش و با اراده . روزها گذشت و دختر قصه ما همیشه از پر اراده بودن هم کلاسیش انرژی می گرفت یک روز موقع حضور و غیاب استاد متوجه اسم پسر قصه شد اسمش "یاشا" بود تقدیر چنان گشت و گشت و گشت تا به طور اتفاقی مسئول نوشتن یک مقاله سه نفره برای یکی از درسها دختر قصه ما و دوستش رعنا و "یاشا" شدند و این جا اولین بار بود که دختر قصه ما قیافه ی یاشا رو می دید... کم کم دختر قصه ما با وجود اینکه به عشق قبل ازدواج معتقد نبود احساس دلبستگی به یاشا رو می کرد هر موقع بر میگشت خونه بدون اینکه کسی ببینتش جلوی آیینه می رفت ، موهاشو باز می کرد و اشک می ریخت و از خدا می خواست که دلبسته کسی نشه که قسمتش نیست روزها گذشت دختر قصه ما که بر خلاف همه که از راه جاده به روستا می رفتن از راه سبزه زار و تپه ها به خونه می رفت و با خدا راز و نیاز می کرد و اشک می ریخت انگار کل فکرش رو یاشا تسخیر کرده بود ، از خدا می خواست که بتونه فراموشش کنه چون فکر میکرد که یاشا هیچ علاقهای به اون نداره در همین آن یک دفعه آسمون رو نگاه کرد براش باور نکردنی بود اول اسم یاشا وسط آسمون نوشته شده بود اشکاشو پاک کرد و با شوق و امید به زندگی به خونه رفت. زمان سپری میشد و دختر قصه ما راز دلش رو از همه پنهان کرده بود او عاشق متانت ، مهربانی، و از همه مهمتر باخدا بودن یاشا شده بود و هر لحضه از خدا می خواست که احساسش به یاشا عمیق تر نشه یک روز که کلاس داشتند دختر قصه ما هرچقدر منتظر یاشا شد نیومد انگار توی شهر امتحان استخدامی داشت براش دعای قبولی و موفقیت کرد اون روز خیلی خسته و ناراحت بود همین که به خونه رسید بعد راز و نیاز با خدا خوابش برد و توی خواب برای اولین بار یاشا رو دید که از در با هیبتی نورانی وارد کلاس شد..... ماه ها گذشت و دختر قصه ما بی خبر از تقدیر همیشه با امید به خدا از خدا سلامتی یاشا رو می خواست آخرین روز کلاس منتظر بود تا برای آخرین بار یاشا رو ببینه چون می دونست که روستای یاشا با روستای اونا خیلی فاصله داره طبق معمول یاشا به محض ورود چراغ کلاس رو روشن کرد و تخته سیاه رو با سلیقه ای عجیب پاک کرد چیزی که امروز غیر عادی به نظر می رسید آوردن یک جعبه ی شیرینی بود . اما مناسبتش چی بود؟!!! این سوال کل ذهن من رو به خودش درگیر کرده بود تا اینکه استاد اومد یاشا بعد از اینکه دلیل شیرینی اوردنش را گفت شیرینی را بین همه پخش کرد تمام وجودم رو ناراحتی و اشک و غم فرا گرفته بود ولی با لبخند و تبریک به یاشا شیرینی رو خوردم و به خانه باز گشتم. من همیشه عاشق پایان خوش بودم ولی.... دلیل آوردن شیرینی یاشا ازدواجش با دختری به اسم شاشا بود هر چند که خوشبختی یاشا موجب خوشحالیه منه اما نرسیدنم به عشقش هم برام آتشفشانی از درد بود. در آخر من در دریایی از اشک و غم اسم خود را این چنین به زبان آوردم"حاشا دختری که عاشق پایان خوش بود ولی همیشه پرهیزترین ها نصیبش شد"
Design By : Pichak |